افسانه هاي محبت

نوشته‌شده توسط nashenakhte

نمی دونم چی میشه ؟
برام دعا کنید عاقلانه تصمیم بگیرم

 

وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آن قدر قد كشيده كه ديوار رابراي برگهاي جوانش
.....معني كند
***********
و حقیقت این است که درس نخوانده ام
و حقیقت این است که اعتماد ندارم
و حقیقت این است که می ترسم
و حقیقت این است که خیلیچ یزها گنگ و نامفهوم در برابرم ایستاده
و حقیقت این است که......