افسانه هاي محبت

راني وانگشت پا

نوشته‌شده توسط nashenakhte

ديشب بابا 5 تا راني اورد بالا يكيش رو بردم براي ماندني بقيه رو هم ماها خورديم بعد يك ساعت ماندني رانيش رو اورد بده من هنوز نگرفته بودم ولش كرد ، اونم سقوط كرد مستقيم افتاد روي پاي من و درد شديدي گرفت .
موندم ماني كي خوب مي شه؟

 

من عاشق ماندني هستم

نوشته‌شده توسط nashenakhte

من عاشق ماندني هستم.خودش اينو نمي دونه يا به روي خودش نمي ياره !
فقط وقتي مي رفتم شيراز اومد گفت : ناشناخته وقتي تو نيستي شايد به كتاب هات دست برد بزنم . مسئله اي نيست ؟
گفتم :نه جاي تمام كتابها و تقسيم بندي هاشون رو نشونش دادم .
تنها آرزوم اينكه حالش خوب بشه و راهش رو پيدا كنه .
تو اين مدت همه اذيت شديم ،خود ماندني -من - ساروك-مامان و بابا .همگي فشار زيادي رو تحمل كرديم .
خدا رو شكر داره بهتر مي شه

 

دوچهره

نوشته‌شده توسط nashenakhte

دوشنبه رفتم پنج شنبه برگشتم
1818كيلومتر راه رفتم هوا گرم گرم بود همين راه رو كه برگشتم زمين سفيد سفيد بود از برف

 

فعلا

نوشته‌شده توسط nashenakhte

سلام
ديشب از ساعت تا ساعت 11 داشتم با خاله ها و دايي ها و عمه ها و عموها و... تلفني!خداحافظي مي كردم
امروز ظهر ساعت 2 حركت دارم
و تا اطلاع ثانوي نمي تونم برگردم
احتمالا براي تعطيلات عيد برميگردم