افسانه هاي محبت

همش كلاس

نوشته‌شده توسط nashenakhte

ساعت كلاسم خيلي بد موقع است .فردا امتحان دارم دو تا اوليش ساعت 11 بعدي ساعت 1 بعد از اون بايد تمام مسير رو برگردم خونه و برم آموزشگاه رانندگي از ساعت 3 تا 5 بعدش دوباره از همون جا راه بيفتم برگردم محل آموزشگاه كه صبح امتحان دادم كلاس MCSEرو شركت كنم بعدش يك جنازه اون موقع شب برمي گرده خونه .

 

روزانه

نوشته‌شده توسط nashenakhte

پنج شنبه گذشته رفتيم سبزوار . بابا و مامان از ما زود تر رفته بودند و ما با اتوبوس رفتيم و راننده انقدر حرف هاي با مزه مي زد كه ما تا رسيدن به مقصد از خنده روده بر شديماز فردا مي رم سر كار خدا به خير كنه چون از ساعت 7 شروع مي شه و 2 ظهر اتمامشه ، علاوه بر اينكه يك ساعت بيشتر مسير رفت و آمدم هستش .تازه كلاس MCSAهم شركنت كردم كه روز در ميان بايد اونجا هم برم ، بگذريم از آموزش رانندگي كه از هفته آينده شروع مي شه حالا من چكار كنم ؟

 

روزانه

نوشته‌شده توسط nashenakhte

فواد مريضه از شدت درد گريه مي كنه صداش از طبقه سوم آپارتمان مياد خونه ما كه طبقه اول هستيم .
طفلي خيلي درد مي كشه الهي خدا شفاش بده .
چهار شنبه پيش كارهاي نامه رو انجام دادم و تحويل مسئول آموزش استان دادم اما تا يك شنبه كه خودم نرفتم شماره نخورد ! امان از كارهاي اداري دعا كنين اعتراضم نتيجه بده و من به حقم برسم
اون همكلاسي پرو كتابم رو ترم اول كه رياضيش رو افتاد ازم خواست ، هنوز هم پس نياورده زنگ مي زنم خونشون مامانش مي گه:« فلاني شماله خونه، مادر شوهرش. ديگه نمياد، اونجا داره درس مي خونه با شوهرش، انشاءالله مي خواد كارشناسي بگيره، دخترم شركت زده !!!ا از عجايب اينجا نون نداشت بخوره حالا از صدقه سر ديگرون كه براش شركت زدن مي گه دخترم شركت زده همچين هم مي گه كه هر كي ندونه فكر مي كنه حتما مايكروسافته يا چيزي بالاتر از اون

 

خوش خبري

نوشته‌شده توسط nashenakhte

پنج شنبه گذشته حاجي نامه ما رو دستي برد تهران .
دوشنبه از اونجا زنگ زدن همچين به دست و پا افتاده بودن كه نگو
انگار داره به يه جاهايي مي رسه