افسانه هاي محبت

روزانگي

نوشته‌شده توسط nashenakhte

پنج شنبه شب رفتيم شنبه صبح برگشتيم . خوش گذشت
يك شنبه شب خاله اومد .
دوشنبه زنگ زدم دانشگاه گفتم اگه به شكايت من رسيدگي نشه به ديوان عدالت اداري مي فرستم . بعد به واحد استان زنگ زدم . جناب رئيس شخصا منوراهنمايي كرد و همين پيشنهاد رو به من داد .
عصر تولد داداشم بود . خيلي خيلي خوش گذشت . شب هم عمو جان با خانمش خونه ما اومد
سه شنبه عصر خاله از شهرستان زنگ زد ؛ گفت: دايي بزرگ مامان فوت كرده و فردا خاك سپاري هستش
چهارشنبه همه رفتن شهرستان قرار بود من هم برم اما بايد بمونم از دو تا ني ني كوچولوي خونه مراقبت كنم هيكل هاي گنده هنوز مراقب مي خوان حالا هم دارم اين ها رو مي نويسم
راستي رفتيم شهرستان از عمه شنيدم جان داره خونه مي سازه باعث خوشحاليه

 

روزانه

نوشته‌شده توسط nashenakhte

اين تابستان خيلي خوب شروع نشد
من دنبال حقم هستم ، حتي اگه كار به جناب رئيس جمهور كشيده بشه ، من بايد حقم رو بگيرم
اينو گفتم كه فردا اگه محمود جون توي سخنراني هاش از يه ناشناخته كَنه اسم برد تعجب نكنيد.

عموي عزيزم اومده و من غرق شادي ام .

شايد پنج شنبه جمعه بريم شهرستان ديدن اون و پدربزرگ و مادر بزرگ ، اگه خاطرتون باشه پارسال همين حوالي بود كه عموم اومد خونمون و ....
بعد يك سال دوباره مرخصي بهش دادن ؛ حالا اومده ديدن ما و فرار از گرماي وحشتناك جنوب

 

تموم شد

نوشته‌شده توسط nashenakhte

اشتباه نكنين!
پروژه ام تموم شد ، نه اين وبلاگ

 

هوا

نوشته‌شده توسط nashenakhte

هوا انقدر خوب شده كه نگو
صبح امروز و ديروز بارون اومد ، حسابش رو بكنيد چه هواي مطبوعي !
سرمنم يك ذره خلوت تر شده
صفحه كليد هم به سلامتي درست شد.
اين دو روزي كه گذشت هوا واقعا عالي بود بر خلاف روزهاي قبلش كه از شدت گرما مثل بستني آب شده ، شده بوديم