...و اما عشق
تفعل ميزنم به حافظ ببينيم چي مياد
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش اين داغ كه ما در دل ديوانه نهاديم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روي دراين منزل ويرانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم
چون ميرود اين كشتي سرگشته كه آخر جان در سر ان گوهر يكدانه نهاديم
المنه لله كه چو ما بي دل و بي دين بود آن را كه اغب عاقل و فرزانه نهاديم
قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ يارب چه گدا همت وبيگانه نهاديم