شنبه 26 آذر

مادر بزرگ رو بستری کردند . صبح مامان پیشش بود عصرمن جام رو با مامان عوض کردم

یک شنبه 27 آذر

صبح ساعت شش از بیمارستان اومدم خونه سه ساعت خوابیدم و رفتم دانشگاه کلاس سیستم عامل تشکیل نشد . بچه ها زنگ زدن به استاد که نیاد و امتحان هم نگیره اونم پذیرفت . منم از اونجا حدودا ساعت سه بعد از ظهر مستقیم اومدم بیمارستان در حالیکه همه دوستام رفتن آکواریوم نگاه کنند امروز عملش کرده بودند و یه باتری جدید براش گذاشتن حقیقت اینکه از 17 سال پیش به این طرف قلب مادربزرگ من درست کار نمی کنه و یه شارژر اون جا هست که به جای قلب کار می کنه حالا عمر شارژرتموم شده و یه شارژر جدید براش گذاشتن

دوشنبه 28 آذر


صبح ساعت 7 از بیمارستان اومدم خونه بخوابم ساعت 9 یا 10 خاله زنگ زد مادر رو مرخص کردند . عجب عمل کشکی تو 24 ساعت بیمار رو مرخص می کنن . عوض کردن دکور خونه بخاطر اینکه مادر بزرگ تو این مدتی که اینجاست راحت باشه سه چهار ساعتی طول کشید . کار ماتموم شد که دایی و خاله مادر رو از بیمارستان آوردند .


سه شنبه 29 آذر


صبح تو سه ساعت 130 صفحه شبکه رو یه دور کردم . تو دانشگاه رو دسته صندلی اتاق 106 که کلاسهای این استاد همیشه اونجا هستش بعضی از تعریف ها رو که حفظ نبودم نوشتم .یکی از همکلاسی هام که این خیانت بزرگ تاریخ رو شاهد بود و خود ش استاد این جور خیانت هاست گفت : روزی که خانم ناشناخته دست به همچین کاری بزنه امام زمان باید ظهور کنه.!!!پنج دقیقه به شروع امتحان باسیاست اومد توکلاس شبیه کسی که فتح عظیمی کرده باشه کیف خودش و ساده دل رو برداشت و رفت ؛ فهمیدم هر خبری هست هست اومدم تو سالن دیدم چشمتون روز بد نبینه آقا داره صندلی ها رو از کلاس 101 میاره بیروم و جایگاه امتحان رو به اونجا منتقل کرده . فهمیدم که باز رفتن و زیراب مارو زدن برگشتم مثل بچه آدم هر چی که رو صندلی نوشته بودم مهم ترها ش رو دوباره توی کاغذ یادداشت کردم تا این بی جنبه ها باشن یه بار دیگه منو لو بدن .اونوقت رفتم سر کلاس اما ای دریغ همه صندلی ها پر شده هر چی نگاه می کنم صندلی خالی نیست که من بشینم جز اونی که جلو در کلاسه ناچار بر گشتم سزاغ اون صندلی که صدایی اومد ,صدای فرشته نجاتم بود که میگفت : خانم ناشناخته براتون جا نگه داشتم . این لحظه قیافه یه بنده خدایی دیدن داشت که از تعجب داشت شاخ در می اورد .سر جلسه هم که معلومه جنتلمن ما سه نا سوال رو به من رسوند من هم با جواب چند تا سوال و باز گذاشتن برگه تا ایشون هر چقدر دلشون می خواد کپی برداری بکنن از خچالتشون در اومدم .

اما برگشتن به خونه مکافات دیگه ای بود . وارد شدم خوانواده دایی به همراه دختر و دامادشون و نوه بسبار شلوغشون اومده بودن عیادت مادر بزرگ بعدش دختر دایی مامانم با شوهرش اومد بعد از اونها هم دختر دایی دیگم با شوهرش اومد و این جماعت شام تشریف داشتن و خواهر من هم در این گونه مواقع بهانه همیشگی یعنی درس را پیش می کشه و از زیر کار در میره بگذریم از اینکه تو این گیر و ویر تلفن هی زنگ می زنه و خاله ها و دایی هام اند که می خوان حال مادرشون رو بپرسن



چهار شنبه 30 آذر


رفتم دانشگاه از اونجا هم به بیمارستان مسئول قسمتی که من کار داشتم نبود دست از پا دراز تر برگشتم عصر عمه و دایی اومدن خونه ما دیدن مادر بزرگ


پنج شنبه 1 دی


صبح رفتم بیمارستان پرونده های مادربزرگم رو بگیرم . مسئولش نیست نزدیکیهای ظهر کارم راه افتاده میام بیرون منتظر تاکسی ام که بایدقیافه اون دو تا بشر .... رو ببینم .

میرم اون جایی که گوشی موبایل رو ازش خریدم شاید دفترچه فارسیش رو اورده باشه اما ای دریغ هنوز نیومده. مدارک مادر بزرگ رو همون جا فراموش می کنم

از موبایل فروشی رفتم یه آموزشکده برای آموزش دوره های تخصصی اما قیمت ها سرسام آور بود کمترینش صد هزار تومن بود تا ششصد و هفتصد هزار تومن و تاریخ شروعش هم آخر دی ماه که باز هم به درد من نمی خوره حتی اگه مسئله اولش رو با کمک مامان و بابا حل کنم . این یکی رو بی خیال شدم و برگشتم خونه


جمعه 2 دی


بعد از ظهر مامان وخاله رفتن حرم زیارت آخه خاله دلش می خواد یه نماز صبح و یه نماز مغرب و عشاء رو تو حرم بخونه . محمد –پسر خاله- زنگ زد بعدش بلافاصله زنگ تلفن به صدا در اومد !!به شماره نگاه کردم همینکه پنج تا شماره اولش مثل خونه محمد بود فکر کردم یادش رفته چیزی رو بگه .گوشی رو برداشتم محمد نبود ! یه مرد جون خیلی مودب و رسمی

...اون : سلام منزل آقای

من : بله بفرمایین

اون : من حامد هستم

من : واااااااااااااااای حامد چطوری ؟

اون : ناشناخته خودتی ؟

من : آره مشتاق دیدار , چه خبر ؟ خانومت خوبه

....اون:

... : من

.خلاصه یه نیم ساعتی این مکالمه ادامه داشت


شنبه 3 دی


که دارم تایپ می کنم