سهراب راست ميگويد:
« تا شقايق هست زندگي بايد كرد
تا شقايق هست!!
اما لحظه اي كه شقايق ها پرپر شوند و مامني براي حتي يكي نفس ، نباشد ؛ آنگاه چه؟
زندگي بايد كرد؟؟؟
نه
مردگي بايد كرد!!
درزمانه اي كه گرگ در لباس گوسفند به گله حمله مي كند. بره كوچكي كه هنوزبوي خدا ، بهشت ، پاكي و صداقت را حس
مي كند؛ حضور گوسفند نما را فرياد مي زند، بلوا مي كند بي تاب و بي قرار از پي هم مي گردد.
تا شايد هم فكري، هم نوعي، يا حتي نگهباني را خبردار كند.
اما
چه فايده !
چه سود !
هيچ نمي فهمند اين بره چه مي گويد .
گرگ در لباس گوسفند، از در دوستي وارد گله مي شود سود !
هيچ نمي فهمند اين بره چه مي گويد
اولين گوسفند را مي بلعد، كسي نمي فهمد ؛
دومين گوسفند را آرام آرام مي خورد، كسي شك هم نمي كند؛
سومي را...
چهارمي را...
پنجمي را...
....
كم كم تعدادشان رو به زوال مي رود. نا بوديشان احساس كه نه، ديده مي شود.
حال چه كنند؟
با ياران رفته از دست
با گرگ گوسفند نما
با خيانت
با پشيماني
....
سراغ بره مي آيند.
غرق در خون ميابندش.
شكم دريده اش
پاهاي قطع شده اش
چشمان بازازحدقه درآمده اش، همه فرياد مي زنند
گرگ گوسفند نما ميان اين جمع است
گرگ گوسفند نما ميان اين جمع
گرگ گوسفند نما ميان
گرگ گوسفند نما
گرگ گوسفند نم
گرگ گوسفند
گرگ
گر
خيانت
دروغ
...