پنج شنبه با تاخیر وارد دانشگاه شدم , جایی برای نشستن نبود.ته کلاس بچه های خوابگاه برام یه جا نگه داشته بودن (خدا خیرشون بده) . ملیحه کارورزیش رو تو دانشگاه سپری می کنه برام از ظرفیت و ووضعیت جدید من گفت و اینکه پنجاه پنجاه می تونم امید داشته باشم , دلم ریخت . دوست داشتم قطعی باشم به خصوص که سی و چند صدم با نفر قبل از خودم اختلاف داشتم و این اختلاف مربوط می شد به ترم دوم


خونه رو گرفتم مامان گوشی رو برداشت. براش گفتم که قبولی من پنجاه پنجایه . مامان خیلی آروم بود و با صحبت هاش منو آروم کرد .وقت استراحت کلاس کار آفرینی با یکی از بچه ها رفتم گالری همو ن پاتوق همیشگی . این دفعه نمایشگاه عکس بود عکس هایی از معدن , کار هنرمند خوبمون حسین کا ظمی . موضوع عکس ها , زاویه دوربین , نور و حتی سایه ها خیلی خیلی خیلی قشنگ بودند

بعد از تمام شدن کلاس ها رفتم ساختمان اداری دانشگاه برای همین وضعیت پنجاه پنجاه صحبت کنم دوست ساده دل و باسیاست هم برای گرفتن تاییدیه دانشگاه آزادشون اومده بودن . من تمام حواسم به کار خودم بود و احتیاج به سکوت و محیط آروم داشتم , برگشتم کنار آبنمای حیاط تا وقتی مسئول ها برسن