برای بابای بچه های نوشی
نوشتهشده توسط nashenakhte
...بابای ناشا و آلوشا یادت باشه که
«يكي بود يكي نبود»
.يك مرد بود كه تنها بود
.يك زن بود كه او هم تنها بود
.زن به آب رودخانه نگاه مي كرد و غمگين بود
.زن به آب رودخانه نگاه مي كرد و غمگين بود
.مرد به آسمان نگاه مي كرد و غمگين بود
.خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود
.خدا گفت:شما را دوست ميدارم، پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد
.مرد سرش را پائين آورد؛مرد به آب رودخانه نگاه كرد و در آب زن را ديد
.خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود
.خدا گفت:شما را دوست ميدارم، پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد
.مرد سرش را پائين آورد؛مرد به آب رودخانه نگاه كرد و در آب زن را ديد
.زن به آب رودخانه نگاه كرد و مرد را ديد
..خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند
.خدا خوشحال شد و از آسمان باران باريد
.مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود
.مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود
.زن خنديد
.خدا به مرد گفت :به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي كنيد
,مرد زير باران خيس شده بود. زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت
.خدا به مرد گفت :به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي كنيد
,مرد زير باران خيس شده بود. زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت
.مرد خنديد
.خدا به زن گفت:به دستهاي تو همه ي زيبائيها را مي بخشم تا خانه اي را كه او مي سازد، زيبا كني
.مرد خانه اي ساخت و زن خانه را گرم و زيبا كرد
.آنها خوشحال بودند
.خدا خوشحال بود
يك روز، زن پرنده اي را ديد كه به جوجه هايش غذا مي داد. دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند. اما پرنده نيامد. پرواز كرد و رفت و دستهاي زن رو به آسمان ماند. مرد او را ديد. كنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد
خدا دستهاي آنها را ديدي كه از مهرباني لبريز بود. فرشته ها در گوش هم پچ پچي كردند و خنديدند
.خدا خنديد و زمين سبز شد
.خدا گفت : از بهشت شاخه اي گل به شما خواهم داد
.فرشته ها شاخه ي گلي به دست مرد دادند. مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاك كاشت. خاك خوش بو شد
.پس از آن كودكي متولد شد كه گريه ميكرد
.خدا به زن گفت:به دستهاي تو همه ي زيبائيها را مي بخشم تا خانه اي را كه او مي سازد، زيبا كني
.مرد خانه اي ساخت و زن خانه را گرم و زيبا كرد
.آنها خوشحال بودند
.خدا خوشحال بود
يك روز، زن پرنده اي را ديد كه به جوجه هايش غذا مي داد. دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند. اما پرنده نيامد. پرواز كرد و رفت و دستهاي زن رو به آسمان ماند. مرد او را ديد. كنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد
خدا دستهاي آنها را ديدي كه از مهرباني لبريز بود. فرشته ها در گوش هم پچ پچي كردند و خنديدند
.خدا خنديد و زمين سبز شد
.خدا گفت : از بهشت شاخه اي گل به شما خواهم داد
.فرشته ها شاخه ي گلي به دست مرد دادند. مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاك كاشت. خاك خوش بو شد
.پس از آن كودكي متولد شد كه گريه ميكرد
.زن اشك هاي كودك را مي ديد و غمگين بود
.فرشته ها به او آموختند كه چگونه طفل را در آغوش بگيرد و از شيره ي جانش به او بنوشاند
مرد زن را ديد كه مي خندد. كودكش را ديد كه شير مي نوشد. بر زمين نشست و پيشاني اش را بر خاك گذاشت؛
.خدا شوق مرد را ديد و خنديد.وقتي خدا خنديد، پرنده بازگشت و بر شانه ي مرد نشست
:خدا گفت
.خدا شوق مرد را ديد و خنديد.وقتي خدا خنديد، پرنده بازگشت و بر شانه ي مرد نشست
:خدا گفت
.با كودك خود مهربان باشيد، تا مهرباني را بياموزد
.راست بگوييد، تا راستگو باشد
.گل و آسمان و رود را به او نشان دهيد، تا هميشه به ياد من باشد
.روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت
.روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت
.زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ و لابه لاي گلها پر شد از بچه هايي كه شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي كردند
.خدا همه چيز و همه جا را مي ديد
.خدا همه چيز و همه جا را مي ديد
.خدا ديد كه زير باران مردي دستهايش را بالاي سر زني گرفته است، كه خيس نشود
.زني را ديد كه در گوشه اي از خاك با هزاران اميد شاخه ي گلي را مي كارد
خدا دستهاي بسياري را ديد كه به سوي آسمان بلند شده اند و نگاههايي كه در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند و پرنده هايي كه ...
خدا خوشحال بود؛چون ديگر؛
«غير از او هيچكس تنها نبود»
خدا دستهاي بسياري را ديد كه به سوي آسمان بلند شده اند و نگاههايي كه در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند و پرنده هايي كه ...
خدا خوشحال بود؛چون ديگر؛
«غير از او هيچكس تنها نبود»
شوهر سابق نوشی یادت باشه بچه ها هدیه خداین نه وسیله ای برای انتقام جویی
0 پاسخ به برای بابای بچه های نوشی
نظر شما چیست؟